هست پيش ما لبت آب حيات دلنواز آمده همچون حباب از وى بيرون تبخاله باز ومتواتر قافيه ايست كه بحسب تقطيع از ساكن كه در آخر اوست تا اوّل ساكن كه پيش ازين ساكن است از يك حرف متحرك زياده واسطه نباشد مثاله. شكر دهنا غمى ندارى دير آي مى مغانه دركش ومتدارك قافيه ايست كه بحسب تقطيع از ساكنى كه در آخر اوست تا اوّل ساكن كه پيش از ان ساكن است دو حرف متحرك واسطه باشند مثاله اين معما باسم يوسف. شمع جان چون سوخت در فانوس تن شد از ان صورت پريشان حال من ومتراكب آنكه بحسب تقطيع از ساكنى كه در آخر اوست تا اوّل ساكنى كه پيش ازين ساكن است سه متحرك واسطه باشند مثاله اين معما باسم بها. اى عطائي دل ودين رفت ز ما سوى عدم در دل ما چورقم بست سر زلف صنم ومتكاوس آنكه بحسب تقطيع از ساكنى كه در آخر اوست تا اوّل ساكنى كه پيش ازين ساكن است چهار متحرك واسطه باشند واين بسبب غايت ثقلش در اشعار فارسي بغايت اندك است انتهى. ودر جامع الصنائع ميگويد قافيه مطلق آنست كه قافيه بي رديف وتاسيس ودخيل ووصل وخروج بود وقافيه مقيد آنست كه قافيه بعد از ردف اصلى افتد وقافيه در تلفظ بر حسب تبعيت واشباع ظاهر گردد ودر تقطيع حذف شود مثاله. دل ز من بردي كنونش خون كني گر بري جان را ندانم چون كني نون خون وچون ازين قبيلست وقافيه پيوندى آنست كه بيت را چنان انشا كند كه معنى بي آوردن قافيه تمام شود فاما چون آوردن قافيه شرط است بضرورت بيارد مثاله. اي لبت شكر وسخن شيرين چهـ كني عيش بنده تلخ به بين لفظ به بين قافيه پيونديست كه اتمام معني بدان احتياج ندارد وقافيه ملك آنست كه قافيه در مصراع اوّل مطلع است در آخر دوم بيت همان لفظ قافيه سازد واگر در ابيات ديگر آرد هم روا باشد ليكن استعمال فصحا در بيت دوم است واين از قبيل ايطاء نيست وقافيه متولده آنست كه آخر بيت الفاظى متصل الفاظ قافيه آرد كه پنداشته آيد كه الفاظ قافيه از ان الفاظ متصل زياده شده است مثاله. بست چون بر روي من دلدار در شد ز اشكم طره دستار تر دل ز من بردي وجان آواره شد جان آواره كنون يكبارتر (٢) نزد شعراى فارس جزء وركن را نامند (٣) نزد صوفيه پرستش را گويند كه هيچ كس را بجز از خداى آن سزاوار نيست.