بس شتابيدند تا دام آورند ... ماهيان واقف شدند وهوشمند
آنكه عاقل بود عزم راه كرد ... عزم راه مشكل نا خواه كرد
گفت با اينها ندارم مشورت ... كه يقين ستم كنند از مقدرت
مهر زاد وبود بر جانشان تند ... كاهلى وجهل شان بر من زنند
مشورت را زنده بايد نكو ... كه ترا زنده كند آن زنده كو
نيست وقت مشورت هين راه كن ... چون على تو آه اندر چاه كن
محرم آن راه كميابست وبس ... شب رو و پنهان روى كن چون عسس
سوى دريا عزم كن زين آب گير ... بحر جو وترك اين كرداب گير
سينه را پاساخت مى رفت آن حذور ... از مقام با خطر تا بحر نور
رنجها بسيار ديد وعاقبت ... رفت آخر سوى أمن وعافيت
خويشتن افكند در درياى ژرف ... كه نيابد حد آنرا هيچ طرف
پس چوصيادان بياوردند دام ... نيم عاقل را از ان شد تلخكام
گفت آه من فوت كردم وقت را ... چون نكشتم همره آن رهنما
بر گذشته حسرت آوردن خطاست ... باز نايد رفته ياد آن هباست
ليك زان ننديشم وبر خود زنم ... خويشتن را اين زمان مرده كنم
همچنان مرد وشكم بالا فكند ... آب مى بردش نشيب وكه بلند
هر يكى زان قاصدان بس غصه برد ... كه دريغا ماهىء مهتر بمرد
پس كرفتش يك صياد ارجمند ... بر سرش تف كرد وبر خاكش فكند
غلط غلطان رفت پنهان اندر آب ... ماند آن أحمق همى كرد اضطراب
از چب واز راست مى جست آن سليم ... تا كه بجهد خويش برهاند كليم
دام افكندند واندر دام ماند ... احمقى او را در ان آتش نشاند
بر سر آتش به پشت تابه ... با حماقت كشت او هم خوابه
او همى گفت از شكنجه وز بلا ... همچوجان كافران قالوا بلا
باز مى گفت او كه كر اين بار من ... وا رهم ز ين محنت كرددن شكن
من نسازم جز بدرياى وطن ... آبگيرى را نسازم من سكن
آب بيحد جويم وايمن شوم ... تا ابد در أمن ودر صحت مى روم
آن ندامت از نتيجه رنج بود ... نى ز عقل روشن چون گنج بود
ميكند او توبه و پير خرد ... بانك لو ردوا لعادوا مى زند
فعلى العاقل ان يتدارك حاله ولا يطول آماله قال الامام الغزالي قدس سره من زرع واجتهد وجمع بيد را ثم يقول أرجو ان يحصل لى منه مائة قفيز فذلك منه رجاء والآخر لا يزرع زرعا ولا يعمل يوما فذهب ونام واغفل سنته فاذا جاء وقت البيادر يقول أرجو ان يحصل لى مائة