در ان خانه چومنزل ساخت يوسف ... بساط بندگى انداخت يوسف
رخ آورد آنچنان كش بود عادت ... در ان منزل بمحراب عبادت
چومردان در مقام صبر بنشست ... بشكرانه كه از كيد زنان رست
نيفتد در جهان كس را بلايى ... كه نايد زان بلا بوى عطايى
اسيرى كز بلا باشد هراسان ... كند بوى عطا دشوارش آسان
ثم ان زليخا اثر فى قلبها الفراق وإحراق نار الاشتياق
چوقدر نعمت ديدار نشناخت ... بداغ دورى از ديدار بگداخت
وصارت دارها عين السجن فى عينها
به تنگ آمد دران زندان دل او ... يكى صد شد ز هجران مشكل او
چهـ آسايش در ان گلزار ماند ... كزان كل رخت بندد خار ماند
ز دل خونين رقم بر رو همى زد ... بحسرت دست بر زانو همى زد
كه اين كارى كه من كردم كه كردست ... چنين زهرى كه من خوردم كه خوردست
درين محنت سرا يك عشق پيشه ... نزد چون من بپاى خويش تيشه
وكانت تتفكر فى إلقاء نفسها من أعلى القصر او شرب السم حتى تهلك وكانت لها داية تسليها وتحثها على الصبر
ز من بشنو كه هستم پير اين كار ... شكيبايى بود تدبير اين كار
بصبر اندر صدف باران شود در ... بصبر از لعل وگوهر كان شود پر
ثم انها عيل صبرها فجاءت ليلة مع دايتها الى السجن وطالعت جمال يوسف من بعيد
بديدش بر سر سجاده از دور ... چوخورشيد درخشان غرقه نور
گهى چون شمع بر پاايستاده ... ز رخ زندانيانرا نور داده
گهى خم كرده قامت چون مه نو ... فكنده بر بساط از چهره پرتو
گهى سر بر زمين از عذر تقصير ... چوشاخ تازه گل از باد شبگير
گهى طرح تواضع در فكنده ... نشسته چون بنفشه سرفكنده
ثم لما أصبحت جعلت تنظر من رزونة القصر الى جانب السجن
نبودى هيچكه خالى ازين كار ... گهى ديوار ديدى گاه ديدار
ز نعمتهاى خوش هر لحظه چيزى ... نهادى بر كف محرم كنيزى
فرستادى بزندان سوى يوسف ... كه تا ديدى بجايش روى يوسف
بگشت از حال خود روزى مزاجش ... بزخم نشتر افتاد احتياجش
ز خونش بر زمين در ديده كس ... نيامد غير يوسف يوسف وبس
بكلك نشتر استاد سبك دست ... بلوح خاك نقش اين حرف را بست
چنان از دوست پر بودش رگ و پوست ... كه بيرون نامدش از پوست جز دوست
خوش آنكس كورهايى يابد از خويش ... نسيم آشنايى يابد از خويش